غزل بگو   2010-02-24 18:51:21

در ماه اسفند هستیم. هرسال در چنین روزهایی من پراز احساس بهارم. پراز ترانه, پراز ایده‌های نو برای دکور‌کردن سفره هفت‌سین و تزیین خانه و دروپنجره. هرسال در چنین روزهایی بدنبال گل و گل‌کاری، خانه‌تکانی، خرید‌نوروزی وزمزمه‌ی ترانه‌های بهاری هستم. امسال اما، نمیدانم چرا احساس بهار نمی‌آید؟ چرا هنوز گرفتار زمستان و سرمایش هستم؟ چرا حال‌وحوصله‌ی گل‌کاری ندارم. چرا منتظر بهار نیستم. مگر قراراست بهار نیاید؟ مگر بهار هنوز راه‌نیافتاده‌است؟ مگر فراموشمان کرده بهار؟
گویا امسال عزاداریم، گویا جوانمان را کشته‌اند به ناحق، گویا آن‌دیگر جوانمان دربند است و آن‌دیگری که آزاد است نیز فقط قفسش بزرگتر است. گویا زندان رشدکرده, بزرگ شده و همه‌را دربرگرفته. گویا همه‌ی ما درهاله‌ای از قفس گرفتاریم، در هاله‌ای تیره، هاله‌ای شوم.
بهار نمیخواهد بیاید. بهار هم دلش گرفته‌است. بهار هم با مادر سهراب و مادر ندا مویه‌میکند. ترانه‌ای برای زمزمه‌کردن نمانده است. سوزاندنش ترانه‌مان را. ازقیصر خواستم دست‌کم غزلی بگوید. جواب داد:

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

پ.ن. شعر از قیصر امین پور

نوری





نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات